ریحانه خانمریحانه خانم، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

ریحانه نفس مامان و بابا

شب یلدا مبارک

  شب یلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره        بگیر ای دوست! از غمهـــــــا کناره شب شادی وشـــور و مهربانی است        زمـــــــان همدلی و همزبانی است در آن دیدارهــــــــــــا تا تـــــــــازه گردد        محبت نیـــــــــــــــز بی اندازه گـردد به هرجا محفلی گرم و صمیمی است      که مهمانی درآن رسمی قدیمی است به دور هم تمـــــــــــام اهــــــل فامیل         شده بر پا بســــاط میــــوه – آجیل ز خـــوردن خوردنِ این شـــــــــام چلّه &nbs...
30 آذر 1390

پدرانه

اینعکس وقتی رو نشون میده که جنابعالی از خانه براندازی بنده خسته شده اید و منتظر تغذیه هستید تا عملیات دیگه { فدای استراحت کردنت } ...
30 آذر 1390

90/8/25

  باسلام و تبریک عید غدیر  به عرضتون برسونم عید روز شلوغ و پر رفت و آمدی برامون بود ریحانه گلم که ساعت ٥ صبح بیدار شد و طبق معمول علت بیداری خانم (پی پی) بود تا ساعت شد ٦:٣٠ و با هزار تا ناز و ادا خوابیدی و ساعت ٧:٣٠ دوباره پا شدی و من و بابایی هم دیگه از خوابیدن انصراف دادیم برات صبحانه کوکو درست کردم و خوردی و بعد هم میزبانی مهمانان عید و نهار و خواب کم ظهر(علت پی پی) بعد هم رفتیم دیدن بزرگتر ها و دیگر سادات فامیل اما تو سر شب تب کردی فکر کنم به خاطر خستگی و خواب کم بود یا شایدم دندان درآوردن به هر علتی که بود ما مجبور شدیم زود بیایم خونه و تو راه بابایی برای شام مرغ سوخاری خرید اما وقتی رسیدیم خونه شما از شدت بی حالی و گریه حال...
28 آذر 1390

طول درمان مسافرت شمال

سلام دیشب شما رو بردیم  دکتر وزیری { یه طوری تو باید اسم وزیری رو تو حافظه ات بسپاری }به همون علت که  .... اره خودت بهتر میدونی بعد هم امدیم خونه وحسابی بازی کردیم  نماز خوندیم ورجه ورجه کردی و دوست نداشتی بخوابی ولی خوابت برد بخاطر مریضی(گلاب به روتون) لاغر شدی ولی شیطونی امان نمیده استراحت کنی{اقوقو دوست دارم } بابایی ...
27 آذر 1390

سنجاق سر

امروز عصر مامانی به من زنگ زد وگفت شما سنجاق سر را داخل گوشت کردی و شدید گریه میکنی چه بکنم ؟من هم گفتم ببرش دکتر نکنه دخترم کر بشه . ولی ساعتی بعد زنگ زدم و مامانی گفت که شکر خدا چیزی نشده "انقدر شیطونی که باید مامانی بجای اشپزی شش دونگ تو رو بپاد "دوست دارم ...
27 آذر 1390

افتادن زیر صندلی ماشین

پنجشنبه شب رفتیم به اتفاق مامانی و شما برای خرید به فروشگاه در برگشت جنابعالی رفتی صندلی عقب و از شیشه عقب بیرون رو نگاه میکردی  ولی من یک لحظه ترمز گرفتم وشما نمیدونم چطوری رفتی زیر صندلی مامان .ماهم زدیم کنار و صندلی رو کشیدم جلو و تورو بیرون اوردیم هق هق گریه هات یادم نمیره :البته یکبار دیگه هم این اتفاق بصورت دیگه برات افتاده بود"
27 آذر 1390

اولین اتفاقی که منتظرش بودیم

دیشب وقتی از سر کار امدم شنیدم از مامانی که چون پوشک نکرده بودت برای اولین بار به مامانی گفتی جیش دارم ومامانی هم بردت دستشویی جیش کردی. کلی بنده خوشحال شدم.دیگه دخترم بزرگ شده .                       بیا ایشین تا بگم چقدر دوست دارم ...
21 آذر 1390